بسان درختان سبز و با شکوه بهاری سایههایشان را بیمنت برسر نیازمندان میافکنند،بیآنکه کسی آنهارابشناسد و یا اینکه قصد ظاهرنمایی داشته باشند.
از جنس بارانند که نعمت بارش خود رایکسان تقسیم میکنند، آنها تشنه محبت کردن هستند و هرگز از ریزش باران محبت سیراب نمیشوند.
آری آنها از جنس بارانند و دستان سخاوتمندشان، به سخاوتمندی درختان پر از میوه است.
آنها دلهایی بزرگ، اما کوچک به کوچکی دل پرستوی اسیرشده در قفس دارند، دلهای بزرگ اما کوچکشان توان دیدن دستان کوچک و ترک خورده کودکان را ندارد.
آنها توان دیدن بیسرپناهی کودکان برای تحصیل در زمستان و یا تابستان که زیر باران و یا در گرمای هلاککننده تابستان، کتاب فارسی را بدست گرفته و زیر لب کلمات را زمزمه میکنند، ندارند، آنها تحمل بیمهری و بیمحبتی و هزاران درد کوچک دیگر را ندارند.
آنها خود را مسوول میدانند و به حکم انسان بودن وظیفه خود میدانند که دست ناتوان را در حد توان خود هر چند کوچک گرفته و از سقوط به پرتگاههای هولناک نجات دهند.
نام آنها را چه باید گذاشت، همین بس که سخاوتمندند، سخاوتمندانی بزرگ و الهی.
آری آنها ایرانیاند، ایرانیانی که از پدران و مادرانشان بخشش، دوست داشتن و محبت ورزیدن را آموختهاند.
ایرانیانی که دستهای پر مهرشان را نثار کودکان یتیمی میکنند که کلمه پدر برایشان غریبه و نامانوس است.
جشن عاطفهها است جشن بزرگ تقسیم محبت ها، جشن دانش آموزانی که چشم امیدشان به دستان پرمهر مردان و زنانی است که بخشش و بخشیدن جزو صفات الهی آنها است.