قرآن را در دست گرفت، بوسید، اشک در چشمانش حلقه زد، بغضش را قورت داد، قرآن را بر روی سینی گذاشت و کاسهای آب که چند سکه به عنوان صدقه و چند گلبرگ گل سرخ در آن بود ، در کنارش گذاشت.
تنها پسرش را در آغوش کشید ، چقدر رعنا شده و خوش برو رو ، چشمها و پیشانیاش را بوسید و با هر جان کندنی بود از پسرش دل کند و او را دست خدا سپرد.
در دلش به خود نهیب زد ، زن الگوی تو فاطمه زهرا (س) و زینب کبری (س) است مگر اصغر تو از حسین زهرا(س) عزیزتر است، کمی آرام گرفت اما باز هم دل نگران میوه تن و پاره جگرش بود.
خدایا حفظش کن ، از خطرات از شر دشمن ، خدایا خودت نگهدارش باش اینها ورد زبانش شده بود سر سجاده نماز ، باز دانههای تسبیح را با ذکر صلواتی که بر زبان داشت یکی یکی در دست میغلتاند، آخر برای سلامتی پسرش روزی هزار صلوات نذر کرده بود.
با صدای هر زنگی به تکاپو میافتاد و با وجود اینکه پا درد شدیدی داشت دوان دوان خود را به دم در یا پای تلفن میرساند تا از دردانهاش خبر سلامتی بشنود.
روزها و روزها سپری میشد، از شوق شنیدن صدای پسرش قند در دلش آب میشد و گل به گونهاش مینشست و با دیدن هر نامه پسرش سوی چشمانش بیشتر و بیشتر میشد.
روزها و ماهها سپری شد، بالاخره روزی رسید که نه نامهای از راه دور میآمد و نه صدای پسرش را پشت تلفن میتوانست بشنود، یکی میگفت شهید شده، دیگری میگفت زخمی شده، یکی گفت اسیر شده و هر کسی به گونهای برای تسکین دل ناآرام و چشمان بیفروغش حرفی میزد.
دلش پر بود از غصه، از حرفهای ناگفته، چندین و چند سال از جنگ گذشته بود، اسرا به خانهآمده بودند، اجساد بسیاری از شهدا پیدا شده بود و از پسر او هنوز هیچ خبری نبود.
با صدای هر بار زنگ باز جان میگرفت و خود را به در یا پای تلفن میرساند اما هر بار ناامیدتر از بار دیگر با چشمانی گریان باز میگشت.
با وجود آن همه سال باز از ذکر صلواتش غافل نبود و همچنان برای سلامتی پسرش دعا میکرد.
هر بار که گروه تفحص از طریق تلویزیون اعلام میکرد که امروز کاروان پرستوهای خونین بال شهدا در مناطق جنگی به شهر میآیند، خود را به محل میرساند تا شاید از گمشده خویش نشانی یابد.
دست بر تابوتهای خالی از اجساد میکشید ، به خوبی میدانست اینها هم مادری دارند و چشم انتظاری که لحظه لحظه بیقرار شنیدن خبری از آنها بودهاند.
هر بار که به محل نگهداری کاروان پرستوهای خونین میرفت چند بسته نقل و شیرینی میگرفت و با فرستادن صلوات آنها را روی تابوتها پخش میکرد، برای خوش آمد گویی به پسران دیگر ایران زمین، صدای صلوات و خوش آمدی عزیزماش دل هر شنوندهای را آب میکرد.
روزی پای یکی از تابوتها که روی آن نوشته شده بود " شهید گمنام " دست کشید، اشک درچشمانش حلقه بست آخر پس از این همه سال هنوز خبری از پسرش، تنها مرد جنگی و دلاور خانهاش نشده بود.
به اصرار خواست داخل تابوت را ببیند، گویا در دلش مژدهای از وصال و بارقهای از امید جرقه زده بود، یکی از برادران انتظامات پس از جلب موافقت فرمانده به درخواست مادر عزیز از دست داده عمل کرد.
تابوت را باز کردند، چشمش به جسد افتاد، بیاختیار فریاد زد "آیا تو همان پسر رشید من نیستی، همانی که قدت از قد من بلندتر بود و سر خم میکردی تا پیشانیت را ببوسم، آیا تو همان عزیر گمشده من نیستی که بارها و بارها برای سلامتیات صلوات فرستادهام، چرا اینگونه با این جسد، تکه تکه شده و استخوانهای درهم ، صدای ناله و فغان تمام محوطه را پر کرده بود، باز فریاد زد، پسرم داغ دوریت مرا پیر کرده،..."
نمیدانم، از میان این همه شهیدی که در هشت سال دفاع مقدس تقدیم انقلاب و اسلام شد و هر کدام با یقین و از روی عشق و علاقه به امام و وطن خویش راهی جبهه شدند، چند نفر از آنان گمنام و مفقودالاثر شدهاند.
نمیدانم، هنوز چند مادر چشم به در دوختهاند تا روزی از یوسف گمشدهشان خبری آید و چشمانشان به جمال رعنای آنان روشن شود.
نمیدانم، هنوز چه تعداد از دختران این سرزمین در انتظار بازگشت برادر یا پدر خویشند تا راز چندین و چند ساله نگفته خود را برای آنان بازگو کنند.
نمیدانم در چند منطقه کشور همچون محل شهدای گمنام بهشت رضای شهر ایلام مقبره شهدای گمنام دیده میشود و شهدایی بزرگ که هنوز مادر و خانواده آنان چشم انتظار است، آرام در خاک آرمیدهاند.
اما این را به خوبی میدانم هر روز که کسی به هر دلیل گذرش به بهشت رضا مزار شهدای گمنام در شهر ایلام میافتد به یاد خانواده همه شهدای گمنام به این محل میآید بر این شهدا فاتحه میخواند و از آنان شفاعت میخواهد.
به خوبی میدانم که همه ملت ایران دیروز، امروز و فردا با تمام وجود شهدا و خانوادههایشان را دوست دارند و به پاس این همه فداکاری، ایثار و گذشت که آنان روزی از میهن و خاک و ایمان ملت داشتند، آنان را میستایند.
به خوبی این را میتوانم بفهمم، هر بار که کاروان پرستوهای خونین بال به شهر میآید همه از پیر و جوان، زن و مرد با چشمانی اشک آلود به استقبال این کاروان میروند تا به آنان خوشآمد، بگویند.
شهیدان زنده تاریخند، زنده از آن رو با خدا معامله کرده و همه هستی خود را در راه خدا برای اهداف متعای از دست دادهاند.
نامشان زنده و راهشان پر رهرو باد.ایرنا